داشتم فکر میکردم حوالی یازدهِ شب چه میتوانم بنویسم که بیقراریِ پایانِ روزِ یکنفر را آرام کند ویک امشب را خاطرجمعتر از شبهای قبل بخوابد.
یادم آمد صبح همین دیروز که داشتم از تهران برمیگشتم، وقتی هواپیما رفت توی یک تودهی ابر غلیظ -انگار که بیفتد توی دستانداز- چندبار تکان خورد. از حرکات سرِ بغلدستیم فهمیدم دارد دور و برش دنبال مهماندار میگردد. وقتی که پیداش کرد، خوب به چهرهاش و به حرکاتش نگاه کرد و وقتی دید با آسودگی و فراغِ بال و بدون اینکه کوچکترین اثری از نگرانی در چهرهاش باشد دارد کارش را میکند، خیالش راحت شد و روی صندلیش آرام گرفت. انگار میخواست از واکنشِ کسی که سالها یا ماههاست دارد این راه را میرود، پیببرد به اینکه این تکان طبیعیست یا نه!
من سیوهفت سال است دارم این راه را میروم رفیق. خیلی از پیشامدهایی که تو امشب بخاطرشان آسیمه و آشفتهای را من توی این سالها دیدهام و یکبار پیش از تو ترسیدهام و بعد فهمیدهام که توی این مسیر، پیچ و واپیچهای مِهگرفتهای هست که خواهینخواهی موقع ردشدن ازشان میلرزی و ته دلت تکان میخورد. این طبیعتِ این جاده است رفیق جان.
هر تکانی مقدمه یا علامتِ سقوط نیست... نترس.